تنهایی
دیشب خیلی احساس تنهایی کردم ، با اینکه مطمئن بودم تنها نیستم . خیلی با خودم حرف زدم
اونقدر که کلمه ها و واژه ها پیشم کم آوردن فهمیدم که بعضی وقتها لازمه بیخودی بخندم بیخودی
گریه کنم یه جایی اونقدر بخندم که همه چشمها کوچیک بشن و ابروها یواش یواش پایین برن
یه جایی اونقدر گریه کنم که همه چشمها باز بشن و ابروها یواش یواش بالا برن هیچ کس رو
دورو برم نبینم ، بی پروا بخندم و گریه کنم انگار توی اتاق شب زده خلوت کردم شب هنگام فریاد
زدم : آهای تنهایی !!! درست همین الان ممکنه کسی باشه که خیلی دوستت داره ، ولی نمی تونه
بهت بگه یعنی نمی دونه چه جوری شروع کنه می ترسه همه چیز خراب بشه با خودش میگه نکنه
اون اصلا به من فکر نمی کنه ؟ نکنه از من بدش میاد ؟ اصلا چه تاثیری روی اون میذارم ؟؟
آهای تنهایی !!!! خجالت نکش بذار زمان فاصله ها رو خجالت بده ، گریه نکن بذار خدا ذره ذره وجودتو
خیس کنه ، نخند بذار صدف خوشبختی بخنده و مرواریدش برق بزنه
آهای تنهایی !!!! وااااااااااااااااااوووووووو ، چه درس بزرگی بهم دادی . بعضی وقتها لازمه احساس تنهایی
کنیم ... تنهایی یادمون میده همش پایین و نبینیم ، بالائی هم هست که مدام زمزمه میکنه
" هیچ وقت تنها نیستی هیچ وقت "
دوشنبه 9 آذر 1388 - 1:07:57 PM